روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش،
کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.
فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.
روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش،
کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.
فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.
فاطمه باز هم خنديده بود.
برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.
رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن يک دانه سيب بود.
يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
سيگاري نبود، جوان اخم کرد.
- پولام .. پولاااام .
- بيچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روي زمين.
- آييي يي يييييي
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- چاقو خورده ...
- برين کنار .. دس بهش نزنين ...
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره ...
دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
سرش گيج رفت ،
چشمهايش را بست و ... بست .
همه جا تاريک بود ... تاريک .
.........
همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
- يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...
نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.
انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
شايد فاطمه هم مرده باشد ،
شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .